حرف های نازکتر از گل
حرف های نازکتر از گل
نادر نادر پور در پاریس زندگی می کرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر پور یک ” نخ ” سیگار می خواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل می کند و می خواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه سیگارمی خواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست از دست نادر پور ذله می شود و با مشت می خواباند زیر چانه نادر پور .
نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد حادثه دکتر بیمارستان هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش می آید خیال می کند همان سیاه پوست است و دوباره غش می کند ..!
مراعات همسر …
همسر حمید مصدق -لاله خانم – روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود :
حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .
خود حمید مصدق هم می آمد بیرون سیگار می کشید و می گفت : به احترام لاله خانم است …!
اف-اف
در تهران قبر ها را چند طبقه می سازند .
احمد رضا احمدی به شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها ” اف- اف ” هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده دیگری فاتحه نخواند
چرا نمی میرم ؟
دکتر محمد عاصمی میگفت : رفته بودم سویس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک هفته است که در بیمارستان است و در اغما ست .
رفتم بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بی هوش است .
گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ می شود خواهش کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین سال ها افتادم . یکباره جمالزاده چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم تا دم مرگ باز نکرد .
جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .
الواتی …
حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش می گفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!
می رسونمت …
یک شب که باران شدیدی می بارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟
شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم .
پرویز شاپور گفت : من می رسونمت .
شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟
شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!
شاعر بی پول …
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود ..